سلام بدون مقدمه صحبت ميكنم
کاش اندازه ی تمام روزهایی که باقی مانده بین من و گذشته ام
فاصله می بود
حرف که میزنم شبیه تومی شوم شبیه تمام سال هایی که باید می بودم اما نمی گذاشتند
خود را از پرتگاه انداختن به بعدش نمی ارزد
می ارزد؟ شاید!!!
فرار از ننگ و ذلت را به پاره شدن پیراهن ترجیح می دهم
اما وقتی که پیراهنی باقی مانده باشد
من اعتقاد دارم که بدون اعتقاد زندگی کردن که زندگی کردن نیست
آن هم بین تمام دستهایی که ذهن را به سمتی می کشانند
هر روز یک مترسک را برای نشستن انتخاب می کنم
اما هیچکدام به اندازه تو حرفهایم رانمی فهمند
شاید خدایی برای آنها کمی زود باشد
دنبال مگس ها که میروم من را به همین جا می آورند ـ بنبست
شاید بهتر باشد مسیرم را خودم انتخاب کنم
ازبین همین راه هایی که پیشنهاد شده
اما پرتگاه را انتخاب نمیکنم ایده ی مناسبی نیست خود کشی
وقتی که تمام خودم را تو تشکیل می دهی
من هیچ وقت به مر گ تو رازی نمی شوم
حتی برای مدت کوتاهی
دوباره مرور می کنم تمام سالهایی که باید می بودی
من خودم را گول میزدم
کشیدن شما آسان نبود
آن هم هم بین یک چهار دیواری
باسقفی که هرچه پا بلندی می کنی دستت به آن نمی رسد
مثل آرزوهایی که داشتم
آن چار دیواری خراب شده و سقفش پایین آمده
درست روی سر من که منتظر تو نشسته بودم
شاید منتظر نبودم
جایی را برای رفتن نداشتم
همه راههای پیشنهادی به چشم های تو ختم می شدند
این روزهارا را غنیمت می شمرم
نه بخاطر کمی وقت
به خاطر فکر هایی که در سر دارم
به پرتگاهی که انتخاب کرده ام به گونه هایت میرسم ـ تسلیم
خمیازه ها فاتحه ی نماز صبحت را خواندند