غروبی کهنه در اندوه تلخ صورتش گم شد

تبش گل کرد و کم کم قصه ی تقدیر هیزم شد

خبرهای عجیبی پلک او را خسته می کردند

سکوتش راهی پس کوچه های تلخ گندم شد

سر شب جمله ها را لابه لای گریه می پیچید

قنوتش وقف تکرار توسل های مردم شد

کمی پایین تر آمد سجده اش را دست ما حس کرد

شبی که بانوی سجاده های عرش هشتم شد

کبوترهای عاشق روی دوشش نذر می کردند

کمی نگذشت اسم شانه های خسته اش قم شد