عماد مغنیه
آتش گرفت دود سياهي بلند شد
تركش ميان جمجمه ي كوچه بند شد
يك اتفاق از لب تقديرمان چكيد
زخمي شد و تمام تن شهر را دويد
خورشيد تا غروب همين قصه صبر كرد
بغضش شكست ترس خودش را كه قبر كرد -
گل هاي لاله را وسط كوچه جار زد
در لابه لاي قصه نشست و هوار زد
***
دارد كنار پنجره تابوت مي كشد
مغز مداد كودكي ام سوت مي كشد
در يك چهار ضلعي محدود كاغذي
دستي نماد غيرت بيروت مي كشد
اين هم منم من ِ سنه ي يك هزار و مرگ
دارد مرا چه كهنه و فرتوت مي كشد !!!
***
تنها به افتخار غرورش شهيد شد
مردي كه پشتِ پلك سحر ناپديد شد
مثل ستاره ها كه برايش گريستند
مثل ستاره هاي ِ ... نه!!! آماده نيستند -
ديگر به زخم هاي تنش اكتفا كنند
بايد بلوغ زخم ِ كسي را صدا كنند
روياي صادقانه ي يك مادر جوان !
تقدير قد كشيده ي سنگي كه آسمان
تازه به سرخي دلش ايمان مي آورد
وقتي كه قصه را سر جولان مي آورد
تقويم سر بريده ي هاشور خورده ام
من سررسيدِ سال غزل هاي مرده ام
چشمان نيمه جان من از هوش مي روند
شب هاي كهنه ام گله بر دوش مي روند...
سيد ابوالفضل مبارز
خمیازه ها فاتحه ی نماز صبحت را خواندند