بغضی نشسته چهار زانو روبه رویم

می خواهد ازغم های بابایم بگویم

بغضی شبیه...خاکی...اندوه مادر

اندازه ی دستان بی حسی که مویم ـ

با شانه اش این روزها را سرنکرده

باشانه اش این روز ها در گفت و گویم

باید میان قاب پهلویی شکسته

اورا کنار قلب بابایم بجویم

***

 کافی است دیگرخاطرات چادری را

کمتر بیاور خاک قبرستان به رویم

***

دیگر بس است اندوه من حالا برایت

می خواهی از غم های بابایم بگویم!؟

...

 

حق می دهم تو خسته ای از رنج و درد سر

تعارف نکن کبوتر من میپری بپر!

من از شجاعتت عرق شرم میشوم

کمتر بیا میان هیاهوی دورو بر

بازوی تازیانه هم انگار خونی است

هم قد لخته های غروری که روی در...

راحت برو دباره زمین درک میکند

آیینه ی نگاه مرا حول یک خبر

اصلا به فکر غربت امروز من نباش

فردا بلوغ غیرت دنیاست همسفر

بانو به انتقام خودت فکر کرده ای

اصلا به این که غیرت تب دار یک نفر ـ

از مشرق نگاه پر از کوچه ی شما

تصویر سرخ حادثه را میدهد خبر