بغضی نشسته چهار زانو روبه رویم

می خواهد ازغم های بابایم بگویم

بغضی شبیه...خاکی...اندوه مادر

اندازه ی دستان بی حسی که مویم ـ

با شانه اش این روزها را سرنکرده

باشانه اش این روز ها در گفت و گویم

باید میان قاب پهلویی شکسته

اورا کنار قلب بابایم بجویم

***

 کافی است دیگرخاطرات چادری را

کمتر بیاور خاک قبرستان به رویم

***

دیگر بس است اندوه من حالا برایت

می خواهی از غم های بابایم بگویم!؟