سالی که نکوست از بهارش پیداست
تکراری ترین چیزی که شاید این روزا تو وبلاگ بقیه ی دوستان بخونین شاید همین بد و خوب بودن سالِ رو به پایان ۸۹ باشه برا من که اصلا سالی که باید می بود نبود (اصلا) و شاید از این بد تر نمی شد
اصلا حالم خوب نیست سال بعد رو نمی دونم قراره چقد بدتر شروع کنم !
به هر حال چون قرار نیست این قد زود با این سال کم حوصله خدا حافظی کنیم دم دستم یه غزل تازه داشتم گفتم شاید بد نباشه بر دل خودم و اینکه شما ببینیدش بذارم تو وبلاگم :
فرقی ندارد طعم جنگی تن به تن باشد
یا بوی اخلاق زمستانی لجن باشد
من از تمام روز های سخت بیزارم
اما اگر روزی در اینجا واقعا باشد!
با هیچ کس حرفی ندارم تا زمانی که
نسبت به گل های لباسم سوء ظن باشد
شاید خودت هم پیش از اینها فکر می کردی
تنها کسی که عاشقش هستم حسن باشد
من حق خود را از لبت خواهم گرفت اما
بیچاره مجنونی که بی دست و دهن باشد
پیشانی ام را تا نبوسی کور می مانم
این بار هم شاید که بوی پیرهن باشد
هر شب به دی ماهی حسابی سرد باید برد
انگشت هایی را که باب سوختن باشد
تنها که باشم از نفس هایم نخواهی رفت
حتی اگر تنهایی ام بین کفن باشد
داری از این رویای شیرین می روی آرام
شاید حواست پرت مشتی کوهکن باشد
با گریه می کوبم به پیشانی بد بختم
بی طاقتی باید همین حالای من باشد
خمیازه ها فاتحه ی نماز صبحت را خواندند